ژاندارک

ژاندارک

tragedy plus comedy equales time
ژاندارک

ژاندارک

tragedy plus comedy equales time

روزهای گذشته

خب امتحان آز. قارچ بد نبود یعنی اگه راحت می بود باید تعجب میکردیم.

سه شنبه بدترین روز این هفته بود.صبحش ساعت 8 که سم و نماتد و با هم داشتم و لطف کردم سم و گند زدم البته بچه هایی که 1 امتحانه هم بودن بد دادن از بس که سوالای استاد هلووووو تشریف داشتن.

تازه جالبیش اینجاست اومده بودن موقع آخرای امتحان به من و یکی از همکلاسیا میگفتن: شما چرا تا الان نشستین وقت تموم شد و رفتین واسه پنالتی؟! (استاد مذکور چشم نخورن نمک و همینجوری پخش میکنن تو محیط)...حالا جالب اینجاست میدونستن که 2 امتحانه هستیم و این تیکه رو نثارمون کردن!

ازین که بگذریم با دیدن بچه ها فهمیدم 90% کلاس بد دادن و فقط امید دارن شاید پاس شن و  بعضی دوستانم این ما بین جملات محبت آمیزی به خانواده ی استاد حواله میکردن( منم از دست استادا عصبانی میشم ولی تا خودشون هستن نیازی نیست به خونوادشون توهین کنیم.اونا که مارو ننداختن.بد میگم بگین بد میگی).....

بعد جالبترین تیکه ی روز این بود که از 10 تا 4:30 بعدظهر با دوستان موندیم دانشگاه که چی امتحان دفاع مقدس بدیم.بله کاملا درست شنیدین یکی دیگه از عجایب 8 گانه ی دانشگاه آزاد همین دروس عمومیه.

حالا بماند که گذر زمان باعث کلافگی شده بود و درس مورد نظرم چیزی نبود که اصن آدم رغبت کنه این همه ساعت بشینه بخونه بیشتر بچه ها تو حیاط و نمازخونه در حال شوخی بودن و استراحت و چند صباحی دلشون میخواست یادشون بره امتحان صبح چی شده.(این تیکه مختصص بچه های گروه ما نبود.بچه های بقیه رشته هام اوضاعشون همینطور بود)

در هر حال حدودای ساعت 2:30 با یکی از دوستان به قصد ناهار روانه ی بوفه ی نزدیک دانشکده شدیم و از آنجایی که حس و حالی نداشتیم دو لیوان فرایز چیز سفارش دادیم با سس اضافه که دلتون نخواد بد چسبید.گرچه که هوای دانشگاه مساعد نبود و در لحظه های آخر گردبادی مارو از حیاط دور کرد و به ناچار دوباره برگشتیم نمازحونه.هوا هم این چند روز هم خودش و گیر آورده . در این بین دیدن چهره هایی که تو اون هوای گرم لباس بافتنی پوشیده بودن جالب بود.گرچه من صبح خوددم کاپشن داشتم ولی دیگه اون ساعت دستم بود.

حوالی ساعت 4:15 بهد از باز شدن در دانشکده با سرعت بنز سی کلاس به سمت آموزش رفتم تا کارت موقت امتحان و بگیرم که طبق معمول با تیکه های مسئول آموزش بی سوادمون مواجه شدم.بماند که بعد یه ربع حرفای بی ربط فهمیدم امتحان دانشکده مدیریت هست و در حین دویدن رو پله ها یه سکندری اساسی خوردم و باعث شادی روح پسرانی که داشتن ازونجا رد میشدن شدم(کلا وجود من تو این دنیا فقط به قصد و نیت خندوندن دل اطدافیانه همین و بس).بعد کلی گرفتاری و رسیدن به دانشکده و نا امیدی از دیر رسیدن خانومی که مسئول کتابخونه بود با روی گشاده کارتم و داد و من مثل کودکی که هیچ غمی نداره آنچنان کارت به دست بودم که گویا کارت امتحان جای خودش رو به یه بادبادک خوش آب و رنگ داده ...خوشحال به سوی کلاس مزبور رفتم.(بله مدیر آموزش کارت و نداد و به جاش کسی که وظیفش نیست کمکم کرد)

خدارو شکر امتحان بدی نبود . به خیر گذشت و حداقل روز با آسایش تموم شد.

پ.ن: سورپرایرز روزم بلیط کنسرت یکی از خواننده های موزیک سنتی گیلانی بود که باعث شد ازین که همچین خواهر خوبی دارم که همیشه به فکرمه و واسه عوض شدن حال و هوام همچین برنامه ای رو ترتیب داده بیشتر ذوق کنم (رادیو هفت شب تو ویژه برنامه شب یلدا یه قطعه از ایشون رو پخش کرد .بعله.پرچم ما گیلانیا همیشه بالاست)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد