موسیقی ما - لئونارد کوهن در هر جای دنیا اسطوره نباشد (که هست) در ایران قطعا در زمرهٔ سلاطین موسیقی جای دارد. هر چند دربارهٔ جهان حیرتانگیز کلمات و نتهای او متن یا کتاب شایستهای تاکنون به فارسی نگاشته نشده اما او در این سرزمین محبوب قلبهای بسیاری است. متن پیش رو توسط دوریان لینسکی، منتقد مشهور انگلیسی برای «گاردین» نوشته شده که آمیزهای از دیدگاه مولفش درباره کوهن و مصاحبه کوتاه این موسیقیدان برجسته کانادایی با او است، در عین حال به طور واضح بخش عمدهای از رویکرد کوهن به زندگی و هنر را پوشش میدهد. مضاف بر اینکه تحقیق بسیار جامعی برای آن صورت گرفته و به لحاظ نگاه ژورنالیستی متن منحصر به فردی است و میتواند فارغ از محتوایش برای علاقهمندان رسانههای نوشتاری الگویی جالب باشد. نکتهٔ آخر اینکه آلبوم آخر کوهن که بهانه این نوشتار است «ایدههای قدیمی» (Old Ideas) نام دارد که از جانب منتقدان بسیار مورد استقبال قرار گرفته و به نوعی موفقترین اثر او در 10 سال اخیر محسوب میشود.
*****
در تور جهانی مشقتبار لئونارد کوهن که در مستند «پرنده روی سیم» توسط تونی پالمر به تصویر کشیده شده، مصاحبهکننده از او میخواهد موفقیت را تعریف کند. کوهن که در سن 37 سالگی طعم چیزی شبیه به شکست را چشیده – چرا که شهرت و طرفدارانی که داشت از آن دست نبودند که بتواند با آنها مخارجش را تامین کند – در پاسخ به این سوال اخم کرده و چنین میگوید: «موفقیت، بقا است.»
با در نظر گرفتن چنین تعریفی، کوهن بسیار فراتر از موفقیتی است که میتوانست تصور کند. هر چند که در چهل سال بعدی – پس از آنکه برای نخستین بار وارد سالن پرزرق و برق هتل معروف کریلون پاریس و با تشویق گرم تماشاچیان روبهرو شد – شکستهایی را هم تجربه کرد. کوهن، پدرخواندهوار و به نشانه احترامی محبتآمیز، کلاهش را از سر برمیدارد و لبخندی بزرگوارانه بر لب مینشاند. درست همانطور که در طول تور جهانیاش در سالهای 2008 تا 2010 هر شب بر صحنه ظاهر شد و درست مثل یک معجزه هر بار اجرایی خلاقانه را برای تماشاچیانش بازآفرید. این شخصیت بامزه، کمی گرفته و البته گاهی تند و تیز در مستند «پرنده روی سیم» آرامش عمیقی را به دست آورده که البته همیشه به خاطر آن قدردان است.
کوهن، این روزها، تعداد مصاحبههایی را که انجام میدهد بسیار محدود کرده، در نتیجه این نشریه برای معرفی دوازدهمین آلبوم او – یعنی «ایدههای قدیمی» که بیانی شخصی و بسیار درونی از عشق، مرگ، رنج و بخشش است – کنفرانسی برگزار کرد و بعد از پخش اثر، او سوالات خبرنگاران را پاسخ داد. کوهن همیشه از چیزی که به او نسبت داده شده شوخطبعتر است. کوهن همیشه موقع شوخی حالتی جدی و خونسرد به خود میگیرد و در این کنفرانس هم چنان از این قابلیت استفاده کرد که هر خبرنگاری در پرسش و پاسخهای شوخطبعانه با او تبدیل به شخصیت خنگ داستانهای کمدی شد. «کلادیا» از پرتغال از او خواست درباره شوخطبعی که پشت تصویر او به عنوان «مرد یک زن» وجود دارد توضیح دهد و او اینطور پاسخ داد که برای من در جایی که هستم مرد یک زن بودن نیاز به میزان زیادی از شوخطبعی دارد. «استیو» از دانمارک سوال کرد که به نظر کوهن در زندگی بعدیاش به شکل چه موجودی بازخواهد گشت و او در پاسخ گفت: «من اطلاعی درباره پروسه چیزی که آن را تناسخ مینامند ندارم ولی اگر چنین چیزی وجود داشته باشد من دوست دارم به شکل سگ دخترم اینبار به دنیا بیایم.» همچنین اریک از دانمارک از او راجع به مرگ سوال کرد و اینکه آیا سعی کرده است به این مقوله فکر کند و چطور با آن کنار آمده و کوهن هم در جواب گفت: «بله فکر کردهام و متاسفانه به این نتیجه رسیدهام که من هم یک روز میمیرم.»
کوهن اسطورهای است که شاید در جایگاهی که شایسته عظمتش باشد در نظر گرفته نشده و شاید بتوان گفت دستکم گرفته شده است. برای طرفدارانش که شامل بسیاری از ترانهسرایان میشود او به همان اندازهای خوب است که واقعا هست اما او هیچگاه لذت تبدیل شدن یکی از تک آهنگها یا آلبومهایش به یک هیت را نبرده (البته خارج از مرزوبوم خودش کانادا و به دلایلی نروژ).
زادگاه کوهن مونترال کاناداست. او در 21 سپتامبر 1934 به دنیا آمد، درست سه ماه قبل از الویس پریسلی. وقتی برای نخستین بار به دنبال فروش آهنگهایش در نیویورک رفت، یعنی فروش آلبوم «آهنگهای لئونارد کوهن» در سال 1967، مدیر برنامههای زیادی به او گفتند که آیا فکر نمیکند کمی برای این بازی پیر شده است؟ تا آن زمان کوهن پدرش را وقتی که خیلی جوان بود از دست داده بود، جک کرواک را ملاقات کرده بود، مدتی در بوهامی در جزیرهٔ گریک ایلند اوهیدرا زندگی کرده بود، به کوبا سفر کرده بود و دو رمان و چهار مجموعه شعر چاپ کرده بود. در یک کلام او زندگی کاملی را تجربه کرده بود و این مساله او را قادر میکرد جزییات و رمز و رازی را در آهنگهایش بگنجاند که به مخاطبان جوانش این احساس را بدهد که او مرد پر رمز و رازی است که باید درباره او به حدسیاتی بسنده کرد. او بهترین خواننده نبود، بهترین موزیسین یا حتی مرد خوشقیافهای نبود اما کاریزما، کلام شگفتآور و ذکاوت او باعث جذابیتش شد. البته کوهن در اروپا بیش از زادگاهش یعنی شمال امریکا محبوب بوده است، شاید به این خاطر که سبک او بیش از خوانندگان امریکایی فولک، مدیون خوانندگان فرانسوی و سرودخوانان مذهبی یهودی است. در یک روزنامه فولک در یادداشتی راجع به کوهن میخوانیم: «کوهن با هیچ پدیدهٔ دیگری قابل مقایسه نیست.»
او همچنان نسبت به شرح و توضیح دادن اینگونه چیزها در اشعارش به سختی مقاومت میکند و از اینکه آثارش را همانطور که سایران میشناسند، بسیار تاثیرگذار، سرگرمکننده و محکم ببیند طفره میرود. در واقع برخورد او با همه آثارش برخوردی کمبینانه است. دو شب بعد از اجرای پاریس، کوهن در برنامه رادیوی کوکر – که از نوجوانی جزو طرفداران کوهن بود – حضور پیدا کرد اما کوکر با چنان بیمیلیای از جانب کوهن درباره عمیق شدن در ترانههایش مواجه شد که نهایتا بدون اینکه به خواستهاش برسد مجبور شد به برنامه پایان دهد.
ترانههایش به آرامی و کندی کشندهای به ذهن او میآیند و وقتی که او ایدهٔ خوبی به ذهنش میرسد هرچند بسیار سخت و طاقتفرساست آن را دنبال میکند و ادامه میدهد. مثلا سرودن ترانه «هله لویا» حدود دو سال برای او طول کشیده و از دل حدود 80 بیتی درآمده که ذره ذره به آنچه که امروز هست حذف شده یا تغییر پیدا کردهاند. در طول پخش فیلم صحنهای از یکسری یادداشتهای او نمایش داده میشود که پر است از پیشنویسهای درهم و بیتهایی که کنار گذاشته شدهاند. او خود میگوید: «هستند کسانی که حسشان به راحتی در کلامشان جریان پیدا میکند و به سرعت مینویسند. من واقعا دوست دارم یکی از آن آدمها باشم ولی نیستم و هر کس باید با همان چیزی که هست کار کند.»
ستارهٔ بیادعای کوهن در سال 1977 با آلبوم پرسروصدای «Death of a Ladies Man»آغاز به درخشیدن کرد. در استودیو فیل اسپکتور وحشیانه تفنگی را به مغز کوهن اشاره رفت و تهیهکننده ترتیب آهنگها را داد. غول کلمبیا رکوردز، والتر یتنیکاف حتی از اینکه آلبوم «Various Positions»، همان آلبومی که «هالهلویا» یکی از قطعاتش بود، را منتشر کند سر باز زد و پاسخ خود را اینطور به گوش کوهن رساند که «ببین لئونارد ما میدانیم که تو عالی هستی اما نمیدانیم که آیا اصلا خوب هستی.» اما آلبوم بعدی «I'm Your Man» هردوی اینها بود؛ با سینتی سایزر و هوشمندی کوهن و صدایی که حالا دیگر صدایی سهمگین و ویرانگر بود. او درست به موقع خود و آثارش را تقویت کرده بود تا از ستایش و توجهات زیادی که از جانب ستایشگران جوانتری مثل نیک کیو و پیکسیس همچون بهمن به سمت او سرازیر میشد لذت ببرد اما در آهنگهایی مثل «First We Take Manhattan»، «Everybody Knows» و «The Future» نیز افسردگی او شکل وسیلهای موقعیتسنجانه به خود گرفت. او به روزنامهنگاری به نام میکال گیلمور گفت: «معنی نمیدهد که آدم سعی کند جلوی آخرالزمان را بگیرد. بمب قبلا آغاز به انفجار کرده است.» در پاریس کسی از او راجع به وضعیت و اوضاع اقتصادی سوال میکند و او در جواب به سادگی میگوید: «Everybody Knows» (به معنی همه میدانند، عنوان یکی از ترانههایش.)
در سال 1993 کوهن محبوب که حالا طرفداران زیادی دارد از پیش چشمانی که او را دنبال میکنند غیب میشود. او شش سال بعدی را در معبدی در مونت بدلی، کالیفرنیا به یادگیری تحت نظر دوست قدیمیاش که استاد ذن اوست یعنی کیوزان جوشو ساساکی که او را روشی صدا میزند میگذراند. روشی در آن زمان 104 سال داشت و در سلامت کامل بود. به گفته کوهن به عدهای از مخاطبان پاریسی، این استاد پیر هرگز راجع به مذهب صحبت نمیکند. هیچ تعصبی در کار او وجود ندارد، هیچ پرستش و هیچ رهنمودی به سوی الههیی در کار نیست و این تمرینات تنها تعهدی نسبت به زندگی کردن در اجتماع را در برمیگیرد.
وقتی او از کوه پایین آمد افسردگی همیشگیاش که در سراسر زندگی با او بوده از بین رفته بود. او با دقت خاطرنشان میکند: «وقتی من راجع به افسردگی حرف میزنم، راجع به افسردگی بالینیای حرف میزنم که پیامد و برآیند تمام زندگی شماست، پسزمینهای از غم و اندوه و اضطراب، احساس اینکه هیچ چیزی به درستی و خوبی پیش نمیرود و اینکه هیچ چیز خوب و رضایتبخشی در حال رخ دادن نیست و رخ نخواهد داد و همه استراتژی و راهکارهای شما به شکست خواهد انجامید. من از اعلام این قضیه خوشوقتم که با نظارت یک استاد شایسته و خوششانسی زیادی که داشتم آن افسردگی به آرامی ناپدید شد و هیچگاه دیگر با آن همه درندهخویی باز نخواهد گشت تا بیشتر زندگی مرا از هم بدرد.» او فکر میکند چیزی که باقی است اثرات بالا رفتن سن است و میگوید: «جایی خواندهام که به مرور زمان که آدم پیرتر میشود سلولهای حساسی از مغز میمیرند، سلولهایی که مسوول ایجاد هیجان و برافروختگی هستند، در نتیجه اینکه خیلی خودت را درگیر یکسری دیسیپلینها کنی فایدهای ندارد چون اینکه احساس بهتر یا بدتری داشته باشی در نهایت به این بستگی دارد که شرایط نرونهای مغزیات در چه حال است.»
آیا این مساله میتواند واقعا به این سادگی باشد؟ آیا آهنگهای کلاسیک او که چون ماه میدرخشند واقعا میتواند با فعالیت مغزی شکست خورده او توجیهپذیر باشد؟ او اخیرا به زندگینامهنویسش، سیلوی سایمنز گفته در همهچیزهایی که او انجام داده تنها تلاش میکرده اهریمن را شکست دهد و تنها بر این بوده که بر او فائق آید. مثل یهودیت و بودیسم او نیز سعی میکند با ساینتولوژی طنازی کند. او هرگز ازدواج نکرده. همچنین مدتی در نوشیدن زیادهروی کرده و اعتیاد داشته. در تور 1972 همانطور که در پرندهای روی سیم روایت میشود او گروهش را «Army» (به معنی ارتش) مینامد و گروه نیز متقابلا نام کاپیتان مندرکس را بر او میگذارد.
در این فیلم او شکسته و خسته به نظر میرسد، پرنده خوشخوان بال و پر شکستهای به تصویر کشیده شده که با شوخطبعی آزاردهندهای با مخاطبان صحبت می%D